ارباب (آریو بتیس)

چیزی شبیه داستان

در اینجا می توانید داستانک وداستانهای نوشته شده ی من رامطالعه کنید.

ارباب (آریو بتیس)
چند روزی میشد که گرگ خونخوار گله و چوپان را زیر نظر گرفته بود.چنان به گوسفندان نگاه می کرد که انگار به سفره ای پر از خوراکی های لذیذ نگاه می کند.آنقدر گرسنه بود که دندانهایش را به هم و پنجه هایش را به سنگ می سابید تا تیزتر شوند.
در آن بیشه کسی نبود که از سابقه ی بی رحمیش در قبال سایر موجودات وبه خصوص گوسفندان بی خبر باشد.
مثل همیشه دهان مردم باز بود.یکی می گفت:یکبار یک گله را شکم دریده است،آنهم برای اینکه کمی گوشت تازه هوس کرده بود...
گرگ به سمت دیگر گله نگاه کرد .بره ای کوچک را دید که دور از چشمان چوپان در حال چریدن علوفه ی تازه بود اما نه ،بره کمی سرش را بالا آورد به او نگاه کرد ولبخندی معنی دار زدو دوباره وانمود به چریدن کرد...
هر چه فاصله ی بره کوچک با او کمتر میشد به همان اندازه تعجب گرگ هم بیشتر میشد تا اینکه بره خود ش را به او رساند وبا جستی تند به پشت بوته ای پرید که گرگ پشت آن پنهان شده بود،درست در برابر دستانش آنقدر نزدیک که گرمای نفس کشیدن بره را روی صورت خود احساس می کرد.
خشکش زد ،این بره یا خیلی احمق بود ،یا اینکه گرگ را نمیشناخت ویا شاید دست از زندگی شسته بود؟ پاسخ را نمیدانست.
بره پوزه ی پر از زخم گرگ را بوسیدو گفت :بالاخره آمدم گرگ عزیز ،از وقتی که تو را اولین بار دیدم که در اینجا پنهان شده ای ،،،وای که چقدر دلم برای این لحظه ...
گرگ با پنجه اش به آرامی دهان بره را بست و در سکوت به چشمان بره ی سفید خیره شد.
چشمهای بره پر بودند از صداقت و احساسی عجیب، چیزی که نا خود آگاه ضربان قلب گرگ را بالا می برد.
بره گفت:گرگ عزیز ،گرگ عزیز من،میدانم که تو تنها به خوردن من فکر میکنی باشد .اینگونه برای همیشه در وجود تو خواهم بود وبعد چشمانش رابست و زمزمه کرد:خیلی دوستت دارم...
چند دقیقه ای که گذشت بره به آرامی چشمانش را باز کرد ،گرگ رفته بود ودیگر هیچوقت کسی او را درآن اطراف ندید.
بره کوچولو غمیگن و دلشکسته از رفتن گرگ به گله بازگشت. آنقدر دلتنگ شده بود که دیگر حتی میلی به چریدن علوفه ها نداشت چه برسد به اینکه پروانه ها را دنبال کند.تنها چیزی که آرامش میکرد صدای نی زدن چوپان بود تنها صدایی که با غمش همدردی می کرد.
البته ناگفته نماند چوپان خیلی مهربان بود او همیشه همه ی گوسفندان را نوازش می کرد به خصوص بره های کوچک را .زمستان وتابستان تنها نگهبان گله بود و وقتی حوصله داشت برای آنها نی میزد.خدا نکند یکی از گوسفندان تب می کرد او هم با او تب می کردو چه بسا که به ظاهر می مرد.افسوس که زبان گوسفند ها را نمی دانست والا صدها بار بره ی عاشق ما از غم عشقش با او صحبت می کرد.یک روز چوپان با هدیه ای زیبا و براق به سمت او آمد، چیزی از جنس زنگوله ی قوچ بزرگ.چوپان مثل یک پدر بره کوچک را به کناری برد وبا مهربانی اورا نوازش کرد.بره با خود ش گفت :حتما می خواهد غمم را کمی تسکین دهد آخر هرچه باشد او با ما خیلی مهربان است ،او تنها کسی است که همه ی ما را دوست دارد....
آن روز ظهر بره غذای ارباب شده بود......

امیر هاشمی طباطبایی-پاییز91



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:,ساعت4:53توسط امیر هاشمی طباطبایی | |